پینارپینار، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره

✿✿✿ پینار کوچولو ✿✿✿

اون ایل گشتی

پینار جان 7 بهمن امسال زندگی مشترک   من و مامانت دو رقمی شد.   به همین مناسبت دیروز (8 بهمن) یه مهمونی گرفتیم   و پدر و مادر و برادران و عمه و پسر عمه بابایی   به همراه پدر و مادر و دایی ها و زن دایی ها و   پسر دایی ها و عمه مامانی را دعوت کردیم.   خیلی به همه خوش گذشت مخصوصا به تو که   خیلی خوش گذشت و جالب اینکه برای   اولین بار در جمع رقصیدی.   من (بابایی) به مامانت قول دادم هر وقت زندگی   مشترکمون سه رقمی شد! یه مهمونی بزرگ بگیریم   و 1000 نفر را دعوت کنیم.   ...
9 بهمن 1394

بیر ایل سورا

د ختر عزیزم الان نزدیک به یکسال است چیزی برات ننوشتیم.   در حالیکه این یکسال سال پر از اتفاقات برای ما بوده است.   مخصوصا خدا را شکر اتفاقات خوب    ما 14 فروردین راهی عربستان شدیم. 5 روز مدینه بودیم و   5 روز مکه و بعد برگشتیم . تا پای ما به ایران رسید کلیه پرواز های   ایران به عربستان برای حج عمره لغو شد! چند ماه بعدش   وقتی ایرانی ها برای حج تمتع رفتن عربستان   با 450 نفر کشته برگشتن به ایران.   ولی چندی پیش دعواهای ایران و عربستان بالا گرفت و حتی   سفارت خانه های دو طرف هم تعطیل شد.  ...
16 دی 1394

پارک بعد از چند ماه

پینار جان بعد از چند ماه بلاخره تو را بردیم به پارک   هوای سرد تبریز و مهمتر از اون مشق های ما   مانع از بیرون رفتن تو میشد   کم کم داره هوای تبریز گرمتر میشه   ( البته امسال زمستان چندان سردی نداشتیم   و هرچند اینجا تبریز است و زمستان بسیار سرد)   هر چند مشکل دوم هنوز حل نشده   و فکر نمی کنم به این زودی ها هم حل بشه اما ما تو را بردیم پارک   این هم مدارکش               راستی این عکس را هم چند وقت قبل گرفتیم   موض...
13 بهمن 1393

قیش و پینار قیزیم

پینار جان چهار روز پیش مامان شیوا برای امتحانات رفت تهران و از اون روز زحمت مضاعفی برای مادر بزرگ و بابا بزرگ ایجاد شده . البته تو این چهار شب هر شب پیش من می خوابی و صبح هم که بیدار میشی اگه پیشت نباشم زود می پرسی توحید کجاست امروز من داشتم خونه را ترک می کردم و تو بیدار شدی و زود به مامان بزرگ گفتی توحید کجاست راستشو بگم خیلی ذوق کردم در هر صورت شب اول متوجه نبودن شیوا جون نشدی اما روز دوم خیلی بی قراری می کردی که ببرمت پیش شیوا جونت اما از روز سوم به بعد کمی آروم شدی نمی دونم تا کی می تونی ادامه بدی پینار جون درس خوندن مامان و بابا شده یه معضل جدی برای تو تو دوست داری همیشه پیشمون باشی اما درس های ما بینمون فاصله می اندا...
18 دی 1393

چرشابلی پینار

امروز عصر رفتم خونه مامان جون تا پینار را بیارم و ببرمش پارک یا بیارم تو حیاط با بچه های همسایه بازی کنه وقتی رسیدم دیدم پینار چادر سرش کرده و همون جور می خاد بیاد بیرون . این موضوع از اون جایی جالب تر بود که شیوا (مامان پینار)چادری نیست! خلاصه با توجه به اینکه من  به سلیقه دختر عزیزم احترام میذارم گفتم اشکالی نداره بذار با چادر بیاد بیرون حالا تصور کنید یه فسقلی با یه چادر توری! و جالب تر اینکه خیلی خوب بلد بود با دستاش چادر را کنترل کنه همه مردم ، همه فکراشون را کنار گذاشته بودن و به رفتار جالب پینار توجه می کردند . یه آقایی اومد بهش شکلات داد و یه خانم که داشت با ماشینش از تو کوچه رد می شد جلو پینار ایستاد و پنجره ...
25 مرداد 1393