پینارپینار، تا این لحظه: 12 سال و 25 روز سن داره

✿✿✿ پینار کوچولو ✿✿✿

دو ماهگی

تو این ماه بردیمت برا واکسن . وای که چه گریه ای کردی . دلم حسابی برات کباب شد.  زردیتم کامل رفع شده عزیزم. ولی گریه و شب بیداری ها هنوز سرجاشه. بعد از برگشت هم سه روز تو خونه مامان جون تلپ شدیم و  بیچاره همش تو رو روی پاش نگه داشت که کمتر گریه کنی و کوچولو نشی. مزه قطره استامینوفن رو هم اصلا دوست نداشتی. بعد از سه روز لباسهای کوچولویی خودمو تنت کردم وازت عکس انداختم تا ببینم شبیهمی یا نه؟؟؟ این منم: اینم تویی عزیزم: یه کوچولو شبیهمی ولی کپی بابا هستی نی نی گولو. ...
21 خرداد 1391

چهل روزگی

اینم چهل روزگی عزیزم که ماشین سواری خیلی دوست داره و وقتی سوار میشه ده دقیقه دیگه خوابه ولی ماشین نباید بایسته و آهنگ هم نباید قطع بشه. دیگه داری بزرگ می شی ها کوچولو ولی هنوزم نمی خوابی و کلی گریه می کنی.     ...
30 ارديبهشت 1391

یک ماهگی

تا پایان یک ماهگیت خونه مامان جون بودیم تو هم یه کم دختر خوبی شدی و بعضی وقتها می خوبیدی ولی فقط بعضی وقتها که شامل شبها هم نبود.   اینم عکس یک ماهگیت عزیزم.که صورتت رو خراشیدی.و بعد از این یه جفت دستکش برای تنبیه تا اطلاع ثانوی دستت شد. اینم مدرکش.   ...
21 ارديبهشت 1391

بدترین روزها(روز دوم تا دهم)

عزیزم متاسفانه بدترین روزهای عمرم همین ده روز بود ، تو اصلا نمی خوابیدی و همش گریه می کردی. منم هنوز شیرم کامل راه نیافتاده بود . دردهای عمل و ده روز بیخوابی کامل( دریغ از یک ثانیه خواب) دیگه داشتم از پا میافتادم. همش داشتم گریه میکردم از درد. خیلی اوضاع خوب بود که پینار کوچولو هم زردی گرفت. پایان این ده روز تو بالاخره خوابیدی و منم کمی سرپاشدم. اینم تویی وقتی که خواب بودی بالاخره بعد از ده روز.  بردیمت آزمایش خون، وای که چقدر سخت بود عزیزم. و من تصمیم گرفتم که تو اولین و آخرین نی نی من باشی. ولی خوشبختانه درجه زردیت کم بود و دستگاه لازم نشد . فقط بهت دارو دادن. این ده روز رو مامان جون پیش ما بود. اون بیچاره هم از بس ن...
1 ارديبهشت 1391

اولین روز تولد

21 فروردین صبح زود ساعت 6 من و بابا و ماماجون و بابا جون رفتیم بیمارستان شمس تا تو رو بیاریم بعد از کلی معطلی و انجام کارهای اداری من رو بردن و تو  اتاق آمادگی پیش از زایمان با مامانهای دیگه گذاشتن و آزمایش و ... بعد از کلی استرس بالاخره دکتر ساعت 13 اومد و منو ساعت 13:20 بردن به طرف اتاق زایمان و 13:30 یه دختر خشگل و توپولوی سفید رو نشونم دادن.                                                       وای که چقدر ناز و کوچولو بودی. حدود ساعت 14 منو بردن تو اتاقم که توی راه بابا هم اومد به پی...
21 فروردين 1391