دخترم ناز و عزیزم
پینار جون
بعد از مدت ها دارم دوباره برات می نویسم
آخه سرم خیلی شلوغ بود و البته همچنان هم سرم خیلی شلوغ است و گاهی فکر می کنم دارم در حقت ظلم می کنم
من ساعت های زیادی را در طول روز های مختلف خونه نیستم و ساعت هایی را هم که خونه هستم معمولا کلی کار های عقب مانده دارم که باید انجام بدم
می دونم ادامه این کار خیلی منطقی نیست ولی گاها چاره ای جز سخت کار کردن ندارم
از یک طرف باید وقت کافی را برای درس خوندن بذارم و از طرف دیگر ساعت های زیادی را در هفته مشغول تدریس هستم و وقت زیادی برام نمی مونه که باهات بازی کنم
اما تو روز به روز بزرگتر و شیطون تر می شی و تقریبا همه چی رو می فهمی و ....
راستی یه اتفاق جالب اینکه تو مامانت و مامان بزرگت و بابا بزرگت را با اسم صدا می کنی ولی به من میگی بابا
و از طرفی من هیچ مشکلی ندارم که من را توحید صدا کنی ولی بقیه معمولا خوششون نمیاد که تو اونا رو با اسم کوچیک صدا کنی
ظاهرا هیچ کس به خواسته اش نمی رسد
مورد دیگه اینکه تو متوجه هستی مامانت و بقیه آدم بزرگ هستن ولی ظاهرا من را یه نی نی بزرگ در نظر می گیری هر چند من از این حالت خیلی خوشم میاد و احساس جوانی (شاید هم خردسالی) بهم دست میده ولی این کارت برام خیلی عجیب است
در کل بدون که خیلی خیلی دوست دارم و با وجود تو زندگی مون رنگی رنگی است اونم از نوع صورتی یا قرمز تراختوری